دانلود مداحی های سید مهدی حسینی

دانلود مداحی های سید مهدی حسینی

سلام

جهت تبادل لینک ابتدا این وب رو با نام «دانلود مداحی های سید مهدی حسینی» لینک کنید و سپس به ما خبر بدید تا وب شما رو لینک کنیم...

۲۷مهر




جهت دریافت اشعار شب سوم محرم به ادامه مطلب مراجعه کنید


حضرت رقیه سلام الله علیها


جسمم ضعیف و روحم سرگرم بال بال است

دور فراق طی شد امشب شب وصال است

تا یافتم طبق را دیدم جمال حق را

باید به سجده افتم این وجه ذوالجلال است

هنگام شب که دیده؟ خورشید در خرابه

این قرص آفتاب است یا ماه یا هلال است

اکنون که یارم آمد از ره نگارم آمد

هم ماندنم حرام است هم رفتنم حلال است

افتادم از صدا و سر مانده روی قلبم

جانم ز دست رفت و چشمم بر این جمال است

هر شب به خواب دیدم، جان دادن خودم را

امشب شهادت من، نه خواب نه خیال است



***************************************************


آخر می آید بابا برای دیدنم با سر می آید

از گریه هایم اشک زمین و آسمان ها در می آید

گنج خرابه دارد برای دیدن دختر می آید

آخر می آید، بابا برای بردنم با سر می آید

می ترسم اینجا از شامیان هر چه بگویی بر می آید

خلخال کم بود شاید برای بردن معجر می آید

گفتی رقیه دارد صدایت از ته حنجر می آید

 

روزم سیاه است در شام اولاد علی بودن گناه است

من را بغل کن حالا که پاهایم رفیق نیمه راه است

در کوچه بازار دستان گرم عمه تنها سر پناه است

اولاد زهرا دستی که می گیرم به پهلویم گواه است

تا حرمله هست هر شب بساط گریه و زاری به راه است

 

تنهای تنها من ماندم و تاریکی و آغوش صحرا

ترسیده بودم از ناقه افتادم تو هم بر نیزه بابا

دشمن رسید و گفتم دلش حتما برایم سوخت اما

کوفی نامرد انقدر سیلی زد که من افتادم از پا

آهسته رفتم، پیچید دور دست خود موی سرم را


***********************************************


اشعار شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها

***

آمدی و شب سیاه من

عاقبت مثل روز روشن شد

همه دیدند من پدر دارم

روسیاهی نصیب دشمن شد

از همان ساعتی که رفتی تو

خنده بر من حرام شد بابا

مثل تو در غروب روز دهم

عمر من هم تمام شد بابا

«وای از ضربه دوازدهم »

که شده بانی اسیری من

هست زیر سر همان گودال

همه ماجرای پیری من

من بمیرم چه کرده با سر تو

خنجر کند قاتلت بابا

کاش جای تو دخترت می رفت

زیر سم ستور دشمن ها

تا که تو روی نیزه ها رفتی

حرمت ما ز چشم ها افتاد

جای دستی زخمت بر روی

گونه های رقیه جا افتاد

تا که تو روی نیزه ها رفتی

چادرم پاره پاره شد بابا

فکر و ذکر تمام کوفی ها

غارت گوشواره شد بابا

تا که تو روی نیزه ها رفتی

دشمنانت هجوم آوردند

چه قدر وحشیانه و با حرص

بال های رقیه را کندند

شکل زهرا شدن به من بابا

بیشتر از همیشه شد لازم

گشت کرببلا و کوفه و شام

شعبه کوچه بنی هاشم

رفت از دست من النگو و

آمده جای آن غل و زنجیر

چه قدر غربت و اسارت و درد !

دیگر از روزگار هستم سیر

حال که آمدی به دیدن من

رحم بر این اسیر غربت کن

پای من را به آسمان وا کن

عمه را از عذاب راحت کن


****************************



برگ و برت دست کسی برگ و برم دست کسی

بال و پرت دست کسی بال و پرم دست کسی

خیرات کردن مال من خیرات کردن مال تو

انگشترت دست کسی انگشترم مال کسی

نه موی تو شانه شود نه موی من شانه شود

موی سرت دست کسی موی سرم دست کسی

بابا گرفتارت شدم از دو طرف غارت شدم

آن زیورم دست کسی این زیورم دست کسی

رختت به دست حرمله رختم به دست حرمله

پیراهنت دست کسی و معجرم دست کسی


**********************************



 اشعار شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها

***

هنگام رفتن تو چه لشگر شلوغ شد

شاید برای غارت پیکر شلوغ شد

اینها برای قتل عمو نقشه داشتند

گودال تو چرا دوبرابر شلوغ شد

دیدم همینکه پیکرت افتاد روی خاک

بازار کار نیزه وخنجر شلوغ شد

هرکس برای کشتن تو ضربه ای زدُ

کم کم برای بردن یک سرشلوغ شد

رفتی وعمه ماندُ یتیمان بی پناه

خیلی برای غارت معجر شلوغ شد

چشم تمام لشگریان سمت خیمه بود

وقتی بریده شدسرت این ور شلوغ شد

بابا سوار ناقه عریان که می شدیم

دور رباب وعمه وخواهر شلوغ شد

اموال خیمه هات به چوب حراج خورد

بازار کوفه جمعه آخر شلوغ شد

گفتیم ازدری که کسی نیست رد شویم

یک مرتبه دهانه آن در شلوغ شد

دیدی همینکه حرف خرید کنیز شد

دور سکینه بود که دیگر شلوغ شد!

در آن خرابه ای که کسی فکر مانبود

تو آمدی ومجلس دختر شلوغ شد


*******************************



گل سر نیست ولی موی سرم هست هنوز

تن من آب شد اما اثرم هست هنوز

جای سیلی زروی گونه من پاک نشد!

ردشلاق بروی کمرم هست هنوز

می توانم بخداباتو بیایم بابا

جان زهرا کمی ازبال وپرم هست هنوز

گفتم ای دختر شامی برو وطعنه نزن

سایه رحمت بابا به سرم هست هنوز

منکه از حرمله وزجر نخواهم ترسید

دختر فاطمه هستم جگرم هست هنوز

گفت که می زنمت اسم پدرراببری

گفتم ای زجر بزن چون سپرم هست هنوز

همه دم ناز کشیدو به دلم تسکین داد

جای شکر است که عمه به برم هست هنوز

بازمین خوردن من دیده خود می بندد

شره در چهره ساقی حرم هست هنوز

خاطرت هست که قنداق علی خونی بود؟

همه خاطره ها در نظرم هست هنوز

غصه معجر من رانخوری بابا جان

پاره شد معجرم اما به سرم هست هنوز


*******************************



هم بازیانم نیستند، امشب کنار بسترم

قاسم، عمو عبّاس، عبدالله، داداش اکبرم

یادت می آید من چقدر آسوده می خوابیدم آن

شبها که می خندید در گهواره ی خود اصغرم؟

امشب ولی بدخوابم و هی خواب می بینم چهل

اسب بزرگ سرخ مو رد می شوند از پیکرم

بر گونه ام جای چهار انگشت می سوزد عمو!

زخم است، تاول تاول است انگشتهای لاغرم

بابا! برای من نخر آن گوشوار نقره را

حالا که هی خون می چکد از گوشهای خواهرم

بابا لبش را بسته و دیگر نمی بوسد مرا

دیگر نمی گوید به من «شیرین زبانم، دخترم»

من دختر خوبی شدم آرام می خوابم فقط

امشب نمی دانم چرا هی درد می گیرد سرم


*****************************



آیا شود که جام مرا پر سبو کنی

در این خرابه با من دلخسته خو کنی

آنقدر می زنم به سر و صورت و لبم

تا قصّه ی سر و لب خود بازگو کنی

ای ماه من که طیّ سفر گشته ای هلال

باید که شرح واقعه را مو به مو کنی

با چشم بسته از طَبقت دل نمی کنم

تا اینکه هدیه ی سفر خویش رو کنی

گیسو به زیر پای سرت پهن می کنم

تا فرش نخ نما شده ام را رفو کنی

بابا تمام بال و پرم درد می کند

مویم کشیده اند و سرم درد می کند


****************************

با غم که هم مسیر شدم در سه سالگی

از غصه ناگزیر شدم در سه سالگی

گفتم به تن که آب شود از گرسنگی

از جان خود که سیر شدم در سه سالگی

من پای عشق تو کمرم تا شد ای پدر

این شد که سر به زیر شدم در سه سالگی

غصه نخور فدای سرت گر سرم شکست

یا که اگر اسیر شدم در سه سالگی

هی داغ روی داغ و هی زخم پشت زخم

بعد از تو زود پیر شدم در سه سالگی

گر چه نرفته ام به کنیزی ولی عجیب

کوچک شدم حقیر شدم در سه سالگی

من فکر می کنم که همه فکر می کنند

خیلی بهانه گیر شدم در سه سالگی


*********************************



من وسحر ،من وعمه من و سر پدرم

چه خواندنی شده امشب کتاب مختصرم

سلام تازه ز راه آمده کجا بودی

نشسته برسر و رویت غبار، همسفرم

همیشه در پی خورشید ماه می آید

کجاست سوره ی والشمس من سرقمرم

شکست اگر زفراق برادرت کمرت

شکسته درغم شش ماهه ی حرم کمرم

هزار و نهصد و پنجاه زخم بربدنت

هزار و نهصد وپنجاه داغ برجگرم

لبی نمانده برایت که بوسه ای بزنم

سری نمانده برایت که گیرمش به برم

ازآن شبی که مرا زجر زجر داد و کشید

نه دست من به کمر میرسد نه موی سرم

تنم سبک شده وگوش من شده سنگین

به ضربه ای همه جا تیره گشته درنظرم

نه موی شانه کشیده نه صورتی سالم

چنین شکسته بیا پیش مادرت مَبَرم


*******************************



خرابه است و شب و سینه ای که پُر درد است

به عکس روز گذشته هوا عجب سرد است

ستاره ها همه از حال من خبر دارند

به قلب کوچک من آسمانی از درد است

گل بهشت حسینم ز بس نخوردم آب

خزان به دیدنم آمد که چهره ام زرد است

به پیش ضربت دشمن سپر برایم شد

قسم به جان عمویم که عمه ام مرد است

نسیم می وزد و صورتم چه میسوزد

خدا کند که بمیرد سرم چه آورده است



**********************************8



قرار بود که یک ابر بی قرار شود

در آسمان بوزد مدتی بخار شود

سه سال بعد بیاید سه بار پی در پی

ببارد و برود، کوه، نو نوار شود

و زندگی بکند مثل این همه دختر

و عقد دائم یک مرد خواستگار شود

قرار بود همین دامنی که می بینید

بجای اینکه بسوزد و پر غبار شود

فقط برای لباس عروسی اش باشد

نه که کفن شود و زینت مزار شود

و در ادامه ی سیر تکاملی خودش

الهه ی حرم رب روزگار شود

قرار بود، ولی نه بداء حاصل شد

که او عروسک زنجیر نابکار شود

خدا نخواست عروسی کند بزرگ شود

خدا نخواست که خانوم خانه دار شود



*****************************



رفتیّ و با غم همسفر ماندم در این راه

گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی

گفتم غریبی، نه غریبی چاره دارد

آه از یتیمی ای پدر، آه از یتیمی

*

من بودم و غم، روز روشن، شهر کوفه

روی تو را بر نیزه دیدم، دیدم از دور

در بین جمعیت تو را گم کردم اما

با هر نگاه خود تو را بوسیدم از دور

*

من بودم و تو، نیمه شب، دروازه ی شام

در چشم من دردی و در چشم تو دردی

من گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم

تو گریه کردی، گریه کردی، گریه کردی

*

در این زمانه سرگذشت ما یکی بود

ای آشنای چشم های خسته ی من

زخمی که چوب خیزران زد بر لب تو

خار مغیلان زد به پای خسته ی من

*

ای لاله من نیلوفرم، عمه بنفشه

دنیا ندیده مثل این ویرانه باغی

بابا شما چیزی نپرس از گوشواره

من هم از انگشتر نمی گیرم سراغی



****************************



نیمۀ شب شده و خواب پریشان دارم

گوشۀ لعل لبم ذکر پدر جان دارم

بی جهت نیست که اندوه فراوان دارم

خواب دیدم که سری را روی دامان دارم

دیدم آن سر، سر باباست خدا رحم کند

عمّه ام گرم تماشاست خدا رحم کند

تا که از خواب پریدم همه جا روشن بود

طبق نور روی گوشه ای از دامن بود

کنج ویرانه پر از عطر و بوی گلشن بود

چشم های پدرم خیره به سوی من بود

تا که چشمم به سر افتاد زبانم وا شد

لیلۀ قدر من امشب چقدر زیبا شد

آمدی یوسف کنعان، چه عجب بابا جان

شده ویرانه گلستان، چه عجب بابا جان

به سر آمد غم هجران، چه عجب بابا جان

آمده بر تن من جان، چه عجب بابا جان

چند روزی است که از هجر تو بی تاب شدم

مثل شمعی زغم دوری تو آب شدم

کمی آغوش بگیر این بدن لاغر را

تا که احساس کنی لاغری پیکر را

می تکانم ز سر سوخته خاکستر را

از چه با خویش نیاورده ای انگشتر را؟

چقدر روی کبود تو به زهرا رفته

بس که چوب از لب و دندان تو بالا رفته

تا که با عمۀ خود راهی بازار شدم

مورد مرحمت خندۀ اغیار شدم

تا که در بزم شراب تو گرفتار شدم

خالصانه متوسّل به علمدار شدم

من نگویم چه به روز سر من آوردند

چادری را که برایم تو خریدی بردند



***************************




سر من هم به هوای سر تو افتادست

بال پروانه به پای پرِ تو افتادست

قول دادم به همه گریه برایت نکنم

چه کنم! چشم، به چشم تر تو افتادست

قدر یک دشت کبودست و تنش تب دارد

از روی ناقه اگر دختر تو افتادست

من از این روی زمین خوردۀ خود فهمیدم

آسمان یاد غم مادر تو افتادست

دامنم سوخته بابا ولی آرام بخواب

بالشت دست من و بستر تو افتادست

جان من بر لب و لب های تو را می بوسم

از نفس هم نفس آخر تو افتادست



***************************




دلخوری نیست در این قافله از هیچ کسی

بخدا منکه ندارم گله از هیچ کسی

خواب بودم اگر از پشت شتر افتادم

طلبی نیست در این مسئله از هیچ کسی

بعد از آن نیمه شب و گم شدن و تنهایی

نگرفتم نفسی فاصله از هیچ کسی

من نمیترسم اگر عمه کنارم باشد

غیر از این زجر و از این حرمله از هیچ کسی

خواستم ، گرچه نشد غیر تو نامی ببرم

در قنوت دل هر نافله از هیچ کسی

زخم زنجیر مرا کشت الهی دیگر

تاب و طاقت نبرد سلسله از هیچ کسی

گریه نگذاشت که پوشیده بماند بابا

مشکل پای من و آبله از هیچ کسی

جز تو و خواهر تو برنمی آید بخدا

خطبه خواندن وسط هلهله از هیچ کسی

کاشکی در بغل فاطمه دق میکردم

تا دگر سر نبرم حوصله از هیچ کسی



*******************************



السلام علیک یا عطشان

چه بلایی سر لبت آمد

تا من و تو به وصل هم برسیم

جان به لبهای زینبت آمد

**

زینت شانه های پیغمبر

السلام علیک یا مظلوم

چقدر چهره ات شکسته شده

السلام و علیک یا مغموم

**

با تو قهرم ! پدر کجا بودی؟

بی من و خواهرت کجا رفتی!؟

دلخورم از تو ؛عصر عاشورا

بی خداحافظی چرا رفتی؟

**

سر عباس تا سر نی رفت

خیمه ها گر گرفت ، بلوا شد

تا که دیدند بی علمداریم

سر یک گوشواره دعوا شد

**

من غرورم جریحه دار شده

شاکی از دست ساربان هستم

کعبه نی ها مدام می گویند

دست و پا گیر کاروان هستم

**

سر بازاردیدنی بودیم

دید زلفت که ما پریشانیم

عمه ام داد می زد ای مردم

به پیمبر قسم مسلمانیم

**

معجرم را سر کسی دیدم

چادرم را سر یکی دیگر

با عبایت نماز می خواند

مشرکی پشت مشرکی دیگر

**

دختر حرمله چه مغرور است

بر سر بام دف تکان می داد

او خبر داشت که یتیم شدم

پدرش را به من نشان می داد

**

کاش قرآن پدر نمی خواندی!

خیزران از لب تو ، دلخور شد

اولین ضربه را که زد ؛ دیدم

چوب خط صبوریم پر شد

**

عمه با من نبود ، می مردم

پای طشت طلا نجاتم داد

نه فقط شام ، کربلا ، کوفه

خواهرت بارها نجاتم داد

**

بالهای شکسته ای دارم

پر زدن با تو کاش راهی داشت

شام ویران به جای ویرانه

گاش گودال قتلگاهی داشت

**

علقمه ، مشک ، ساقی و اصغر

شده سر مشق گریه هام پدر

بردن من به نفع زینب توست

درد سر را ببر زشام پدر



********************************



آئینه هستم تاب خاکستر ندارم

پروانه ای هستم که بال و پر ندارم

از دست نامردی به نام تازیانه

یک عضو بی آسیب در پیکر ندارم

تا اینکه گریان تو باشم در سحر گاه

در چشمهایم آنقدر اختر ندارم

چیزی که فرش مقدمت سازم در اینجا

از گیسوان خاکی ام بهتر ندارم

می خواستم خون گلویت را بشویم

شرمنده هستم من که آب آور ندارم

بر گوش هایم می گذارم دست خود را

شاید نبینی زینت و زیور ندارم

وقتی نمانده گیسویی روی سر من

گاری دگر باشانه و معجر ندارم

لب می گذارم روی لب هایت پدرجان

تا اینکه جانم را نگیری بر ندارم



*****************************



گوش طفل مرا ز جا کندی

بی مروّت حیا کن از سر من

دختر تو چگونه راضی شد

که شود پاره گوش دختر من؟

**

مثل این گوشواره، ای نامرد

بین بازارها فراوان است

تو به انگشت من قناعت کن

قیمت گوشواره ارزان است

**

چِقَدَر باید التماس کند

چادر دختر مرا بدهید

دست خود را کشیده تا نیزه

به یتیمم سر مرا بدهید

**

چِقَدَر تازیانه و سیلی

مگر از غصّه هاش بی خبرید

پای او کوچک است و کم طاقت

لاأقل روی ناقه اش ببرید

**

بسکه از تازیانه ها خورده

سیر گشته، غذا نمی خواهد

وعده تشت را به او ندهید

جز پدر از شما نمی خواهد

**

وسط شهر هرچه می خواهید

دائماً سنگ بر سرم بزنید

چوبتان را به لب خریدارم

ولی از این سه ساله درگذرید

**

اینکه در خود خزیده سردش نیست

درد پهلو کشیده خم شده است

با همین قدّ کوچکش امشب

چِقَدَر مثل مادرم شده است



*********************************



اشعار امام زمان عجل الله تعالی فرجه

***

دل من پیش همان زلف دوتا مانده هنوز

دیده در حسرت دیدار شما مانده هنوز

بوسه یک روز به خاک قدمت خواهم زد

لب به امید همان بوسه به پا مانده هنوز

فقرا پیش کریمان که معطل نشوند!

منتظر برسر راه تو گدا مانده هنوز

در نبودت زدلم صدق و صفا کم کم رفت

مِهرت اما به دلم، شکر خدا مانده هنوز

می شود دیدن روی تو نصیبم، یا،نه؟

دل من بین همین خوف ورجاءمانده هنوز

به همان ناله ی بین در و دیوار قسم

مادرت چشم براهت بخدا مانده هنوز

دلتان خون شده ،اما چه کنم ،مجبورم

دختری درعقب قافله جا مانده هنوز

هر چه که خواسته ام، داده ای ارباب،ولی

با شما یک سفر کرب وبلا مانده هنوز



************************************



اشعار شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها

***

هر لحظه نگاهت که می افتد به نگاهم

یک قافله ریزد به هم از قدرت آهم

هر بار می آیم که تو را خوب ببینم

هی سیلی و شلاق می آید سر راهم

دختر همه هوش و حواسش پی باباست

من که یتیمم چه به جز مرگ بخواهم

حالا چه شده است این همه بعد از تو نمردم

از برکت عمه است که بوده است پناهم

ورنه لگد و کعب نی و سنگ که انگار....

....طوفان عظیمی است و من چون پر کاهم

آتش که نوازش کند آیا اثری هم...

...میماند از آن معجر و گیسوی سیاهم؟

خولی و سنان ، زجر دگرها و دگرها

من یک تن و هم دست شدند این همه با هم

هرکس ز عمو کینه به دل داشت مرا زد

بی آنکه بگوید چه بوده است گناهم

بر نی سر اصغر رود اما سر من نه

ای شمر تو یا حرمله دریاب مرا هم


********************************


مثل قدیم آمده ای باز در برم

با بوی سیب گیسوی خود در برابرم

مثل قدیم آمدی امّا نمی شود

تا سوی دامنت بِدوم پر در آورم

این چشم وانمی شود اما تو باز کن

سیرم ببین و بعد بگو وای مادرم

دستی برای شانه زدن نیست با تو و

زلفی برای شانه زدن نیست در سرم

من را ببر کنار عمویم که حس کنم

بر روی شانه های بلندش کبوترم

باید مرا شبیه خودت بوریا کنی

از بسکه زخم خورده ام از بس که پرپرم

مثل قدیم آمده ای باز در برم

با بوی سیب گیسوی خود در برابرم

مثل قدیم آمدی امّا نمی شود

تا سوی دامنت بِدوم پر در آورم

این چشم وانمی شود اما تو باز کن

سیرم ببین و بعد بگو وای مادرم

دستی برای شانه زدن نیست با تو و

زلفی برای شانه زدن نیست در سرم

من را ببر کنار عمویم که حس کنم

بر روی شانه های بلندش کبوترم

باید مرا شبیه خودت بوریا کنی

از بسکه زخم خورده ام از بس که پرپرم



****************************



یک نیمه شب بهانه‌ی دلبر گرفت و بعد

قلبش به شوق روی پدر پر گرفت و بعد

اما نیامده ز سفر مهربان او

یعنی دوباره هم دل دختر گرفت و بعد

آنقدر لاله ریخت به راه مسافرش

تا خواب او تجلی باور گرفت و بعد

آخر رسید از سفر ....اما سر پدر

سر را چقدر غمزده در بر گرفت و بعد

گرد و غبار از رخ مهمان مهربان

با اشک چشم و گوشه‌ی معجر گرفت و بعد

انگار خوب او خبر از ماجرا نداشت

طفلک سراغی از علی اصغر گرفت و بعد

از روزهای بی کسی اش گفت با پدر

یعنی نبرد بغض و گلو در گرفت و بعد:

خورشید من به مغرب گودال رفتی و

باران تیر و نیزه و خنجر گرفت و بعد

معراج رفتی از دل گودال قتلگاه

نیزه سر تو را به روی سر گرفت و بعد

دلتنگ بود دخترت و سنگِ کینه ای

بوسه ز چهره و لب و حنجر گرفت و بعد

اما دوباره فرصت جبران رسیده بود

یک بوسه آه از لب پرپر گرفت و بعد

جان داد در مقابل چشمان عمه اش

با بال های زخمی خود پر گرفت و بعد


************************************

نور طبق

آسمان تیره و تاریک و کدر بود در آندم ، سحری داشت پر از غم ، سحری مثل محرم ،  سحری تیره تر از هر شب تاریک و سیه تر ز سیاهی ، نه چراغی ، نه شهابی ، و نه ماهی ، در آن پهنه ی خالی ، و در آن ظلمت یک دست ، فقط سوسوی یک تکه ستاره ، دل شب چشم نواز همگان بود در عالم ، و در این شب ، شب تاریک تر از شب و ز هر درد لبالب ، به صفی می گذرند از دل یک کوچه تنی چند ، ز اشراف ، ز اعراف ، خدایا چه خبر هست ، که این گونه شتابان ، نمایان ، به میان دو صف از فوج نگهبان ، ز گذر می گذرد ، آه کجا ، آه چرا؟ ، این دل شب ، اول این صف ، به کف دست کسی بود ، طلایی طبقی ، نقش و نگارین شده ، زرین شده ، هر چند که یک خلعت سرخ است به روی طبق اما ، ز دلش نور تلالو کند و ، راه شود روشن و ، اینان ز گذرها گذرند ، آه کجا؟ ، آه چرا؟ ، این دل شب ، کیست خدا در کف این مرد ، مگر پیک سفیریست؟ ، مگر مقصدشان شخص امیریست؟ ، مگر موسم مهمانی پیریست؟ ، همه گرم تکلم ، پی دیدار و ملاقات ، شتابان و پریشان و نمایان ، به گذر می گذرند ، آه چه راز است در این راه ، در این لحظه ی بی گاه ، که حیران شده بی خود شده ، همه ارض و سما را ، کمی صبر کن ای دل ، بشنو صوت ضعیفی ، و ببین گریه ی بی جوهری و ، هق هقی از دور ، جگر سوز ، در این لحظه جانسوز ، زند چنگ به سینه ، به گمانم که شبیه است به آن گریه ی بانوی مدینه ، کمی صبر کمی صبر ، ببین مقصد آن فوج به ویرانه ی این شام خراب است ، ببین گریه از این بزم پر آب است ، که غرق تب و تاب است ، پر از شمع مذاب است ، طبق آمد و ویرانه پر از نور شد و طور شد و ، وای ببین دخترکی را که به زانو و به سختی ، به سویش می رود و دست زمین می کشد و ، خویش جلو می برد و ، ناله کنان مویه کنان سینه زنان موی کنان ، محشری انداخته در آن دل ویرانه ، کشیدند از آن پرده و ناگاه سری گشت هویدا ، چه زیبا و دل آرا ، سری سرخ سری زخمی صد غم کجا بودی عزیزم ؟ ، که در این گوشه ی پر غم ، به سراغم ز سفر آمدی و ، باز زدی سر به یتیمی ، بنشین بر سر این دامن خاکی ، که بگیرم ز سرت خاک و بشویم ز رخت خون و اگر دست مرا یار شود شانه زنم بر سر مویت ، و زنم بوسه گلویت ، همه زخمم همه دردم چه کنم با مژه هایت چه کنم با تَرَک روی لبانت ، شده ام فاتحه خوانت ، بگشا چشم دهم باز نشانت ، رخ مادر رخ زهرا ، سر و پایی که شد از غصه کمانت ، راستی مادرت آمد به کنارم ، به همان شب که من از تب ز تو و قافله جا ماندم و افتادم از آن ناقه زمین ، خسته ترین با خس و با خار عجین ، آمد و بوسید رخم ، بعد به سختی و به دستی که کبودیش عیان بود ، از آن زد نفسی شانه به گیسویم و ، شد گرم دو چشمم ، ولی از خواب پریدم ، و دیدم که ندیدی که چه دیدم ، زجر بود و من تنها ، دل صحرا ، بی نفس و با تن مجروح دویدم و بریدم که بریدم ، حال سنگین شده گوشم ، شده کم سوی دو چشمم ، بنگر باز به رویم که بگویم به کجا رفته عمویم ؟ ، دست را رنجه مکن تا که زنی شانه به مویم ، نه غذایی و نه آب ولی هر چه بخواهی ستم و زخم زبان

ز خانه ها همه بوی طعام بشنیدم    ولی به جان تو بابا گرسنه خوابیدم

******

تا تو بیایی خانه ی ما دیر خواهد شد            در قاب تابوتی تنم تصویر خواهد شد

رفتی نگفتی دخترت دق می کند بابا             رفتی نگفتی کودک من پیر خواهد شد

دیشب میان خواب خوابیدم به زانویت          خوابی که دیشب دیده ام تعبیر خواهد شد

خوابید اگر امشب گرسنه دخترت بابا            فردا به طعم تازیانه سیر خواهد شد

از گرمی دستان دشمن قطره ی اشکم            تا می چکد بر گونه ها تبخیر خواهد شد

من از خدایم هست دشمن بشکند قلبم          در تکه هایش عکس تو تکثیر خواهد شد

زهرای سه ساله

کوچکترین نبود ولی چند ساله بود              خونین ترین نبود ولی داغ لاله بود

هر کس که دید چهره ی او را قبول کرد                زهراترین کبود رخ بی قباله بود

صد بغض در گلوی خرابه شکفته شد           هر گوشه ی خرابه خودش باغ ناله بود

سرمست می شد از طبق و نعره می کشید               انگار سر نبود به دستش پیاله بود

از دامنش به جای کفن استفاده کرد              این سهم پاره پاره ی عمر سه ساله بود

از روز دفن گشتن خود احتیاط کرد              آری فقیه بود ولی بی رساله بود

دیگر مجاب رفتن با عمه ام مکن         دستم وبال گردن و پایم به راه نیست

فهمیده ام ز سیلی و شلاق و سلسله             ما را به غیر دامن عمه پناه نیست

با این که کودکان همه زخمی و خسته اند              اما تن کسی چو تنم راه راه نیست

با شک نگاه موی سپیدم چه می کنی ؟                  آری رقیه ی تو منم اشتباه نیست

******

دختری ماند مثل گل ز حسین چهره اش داغ باغ نسرین بود

جایش آغوش و دامن و بَر و دوش بس که شور آفرین و شیرین بود

طفل بود و یتیم گشت و اسیر جای دامان مکان به ویران داشت

ماهِ رویش نبود بی پروین ابرِ چشمش همیشه باران داشت

وقتی آن طفل گریه سر می داد در و دیوار گریه می کردند

همه خود را ز ، یاد می بردند بهر او زار گریه می کردند

هر زمان نامی از پدر می برد سیلی و طعنه بود پاسخ او

هر دو از بخت او سخن می گفت بود هم رنگ معجر و رخ او

ورق گل کجا و سیلی کین ؟ شاخه ی یاس کی بریده به داس ؟

دست بر جای سیلی و می گفت : که کجا هستی ای عمو عباس

بود دلگرم با خیال پدر بی خبر بود از سنان و سُنین

راه می رفت و دست بر دیوار روی دیوار می نوشت حسین

پا پُر از زخم و دست ، بی جان بود جسم شب گون و چهره چون مهتاب

می نشست و به روی صفحه ی خاک مشق می کرد – طفل ، بابا ، آب

شبی از درد و گریه خوابش برد دید جایش به دامن باب است

جست از شوق دل ز خواب و بدید آرزوها چو نقش ، بر آب است

چشم خالی ز خواب شد پر اشک گشت درگیر بغض و حنجره اش

دوخت بر راه دیده و کم کم خود به خود بسته شد دو پنجره اش

گرچه ویرانه در نداشت ، به شب بخت آن طفل حلقه بر در زد

دید دختر ز پای افتاده است با سر آمد پدر به او سر زد

من غذا از کسی نخواسته ام گرچه در پیکرم نمانده رمق

شوق و امید و عاطفه گل کرد دست لرزید و رفت سوی طبق

بین ناباوری و باور ماند نکند باز خواب می بینم

این همان غنچه ی لب باباست ؟ یا سراب است و آب می بینم ؟

خواست از شوق دل کشد فریاد جوهری در صدای خویش نداشت

خواست خیزد ادب کند اما استواری به پای خویش نداشت

این ملاقات ماه و خورشید است ابرها سوختند و آب شدند

بازدیدِ پدر ز دختر بود آب و آیینه بی حساب شدند

گفت نشکفته غنچه ام ، اما لاله در داغ ها سهیمم کرد

دو لبم یک سخن ندارد بیش که در این کودکی یتیمم کرد؟

چهره ام را چو عمه می بوسید گریه می کرد و داشت زمزمه ای

علتش را نگاه من پرسید گفت خیلی شبیه فاطمه ای

راست است ؟ این که گفته اند به من مادرت سیلی از کسی خورده است؟

چه از او سر زده ؟ مگر او هم مثل من اسمی از پدر برده است

یاد داری مدینه موقع خواب دست تو بود بالِشِ سر من

روی دو پلک من دو انگشتت که بخواب ای عزیز ، دختر من

یا داری مرا به پیش همه می گرفتی به سینه و آغوش

یا مرا عمه روی دامن داشت یا عمو می گرفت بر سر دوش

تا گل روی تو نمی دیدم چشم من کاسه ی گلابی بود

در میان دو دست تو رخ من مثل عکسی میان قابی بود

باز تصویر من ببین اما خود نپنداری اشتباه شده است

قاب اگر نیست ، چهره آن چهره است عکس رنگی ، فقط سیاه شده است

یاد داری که با همین لب ها بوسه دادی به روی من هر صبح

دست و انگشت های پر مهرت شانه می کرد موی من هر صبح

بس نگاهت به روی نی کردم داد خورشید تو به چشمم آب

دسترس چون نداشتم ناچار زدم از دور بوسه بر مهتاب

خاطراتی ست خواندنی اما حیف ، دفتر ، سه برگ دارد و بس

سطرِ آخر خلاصه گشته بخوان دخترت شوق مرگ دارد و بس

از سخن اوفتاده بودم و شکر طوطی از آینه سخنگو شد

دفتر قصه دست سیلی بست طوطی سبز تو پرستو شد

لرزش دست خسته ام گوید گیرمت با دو دست بر سینه

گر بیفتی ز دست من به زمین باز خواهد شکست آیینه

با پدر دختری که انس گرفت بَرَدَش در سفر پدر با خود

خیز و دستم بگیر در دستت یا بمان یا مرا ببر با خود

بهر پاسخ به بوسه های پدر گلِ لب را به غنچه اش بگذاشت

خواست تا درد او کند درمان جان بر لب رسیده اش برداشت

حاج علی انسانی

******

من آن یاس به خاک افتاده ی خشک از تب آهم

که هر کس می رسد از راه با پا می بــــرد راهم

سیه دستــی کـه با سنگ فدک آیینـه را مــی زد

شکست ایـن بار بر سر نیزه ها آیینــه ی جاهـم

اسیر سلسله ، خستـه ، ســر بـــازار نامحـــرم

مــنِ از پــای افتـــاده ســرم آمــد همه با هم

خرابه ، طعنه ، انگشت حقارت ، بی کسی ، غربت

به من خندید هر کس را که گفتــم دختـر شاهم

ستـاره سینــه زن مــی شد و ماه آسمان هر شب

به ســـر می زد به جرم گریه های گاه و بی گاهم

خلاصه دور از چشــم عمــو عبـاس روز و شب

کتـک خوردم بـه جـرم گریه های گاه و بی گاهم

        نــداری دســت دستــم را بگیـری حیف شد بابا

که من این آخر پیــری عصـای دست می خواهم

******

سوز آوای پدر

از سفــر عاقبـــت سرت آمد       نــور بــر چشـم دخترت آمد

شامیــان طعنــه ام دگـر نزنید      پــدرم از مســـافـــرت آمد

عمه جان خیز و خانه جارو کن       پـــدر مـــن بـــرادرت آمد

زیـــر بــاران سنگ سنگدلان        چــه بلایــی سرِ ســرت آمد

لحظــه ی سـر بـــریدنت بابا       با خــودم گفتـــم آخرت آمد

زیر خنجر به گوش خسته ی من       ســـوز آوای حنجـــرت آمد

یــاد داری ز نــاقـــه افتادم         خصــم پست و ستمگرت آمد

تازیانـــه بــه دست با چکمه        بهـــر آزار دختـــــرت آمد

کـس نداند چها در آن شب بر        یـاس پــاک و مطهــرت آمد

قافلــه رفتــه بـود و من تنها        مانــده بــودم که مادرت آمد

یــاد داری شبــی میانه ی راه       دختــر تــو بــرابـــرت آمد

دســت آورد و بـر لبت نرسید      ولــی از روی نــی سرت آمد

جــان مــن بــا لبم پدر دیگر      روی لبهــای پـــرپــرت آمد

******

جان رقیه

ای مه سرخ و کبود روشنیِ دامنم               فاطمه ی کوچکم اُم ابیها منم

همسفر نیزه ها از چه تو دیر آمدی               مژده ی آزادیم همچو اسیر آمدی

ای که به دیدار من از ره دور آمدی             تازه شده داغ من چون ز تنور آمدی

ای سرِ بر دامنِ سوخته همچون دلم              از شب هجران تو گشته پر از خون دلم

ای تو بر سفره ی دامن من چون دُری           جای طعام ای پدر غصه ی من می خوری

تا که نوازش کنی بار دگر بر سرم                 خون جگر خوردم و آب ز چشم ترم

تا که نبودی پدر یکسره آزار بود                 همدم پاهای من درد گُل خار بود

با نگه خسته ات ناز مرا می خری                 جان رقیه بگو دختر خود می بری

بار فراق تو را تا بکشم روی دوش               دست به دیوارم و دست دگر روی گوش

******

امشب که با تو انس به ویران گرفته ام              ویرانه را به جای گلستان گرفته ام

امشب شب مبارک قدر است و من تو را           بر روی دست خویش چو قرآن گرفته ام

پاداش تشنه کامی و اجر گرسنگی                  گل بوسه ایست کز لب عطشان گرفته ام

از بس که پا برهنه به صحرا دویده ام               یک باغ گل ز خار مغیلان گرفته ام

از میزبانی ام خجلم سفره ام تهی ست              نان نیست جان ز مقدم مهمان گرفته ام

زهرا (س) به چادرش ز علی (ع) می گرفت رو      من از تو رو به موی پریشان گرفته ام

من بلبل حسینم و افتادم از نوا                      چون جغد ، آشیانه به ویران گرفته ام

بر داغدیده شاخه ی گل هدیه می برند             من جای گل سرِ تو به دامان گرفته ام

******

غم دل با که بگویم که بود محرم رازم ؟           بنشینم به فراق رخ دلدار ، بسازم

من همان بلبل وحیم که به ویرانه نشستم           تا گلم آید و او را به نوایی بنوازم

شامیان ، خار مبینید مرا گوشه ی ویران             به خدا من گل گلزار خدا بوی حجازم

بگذارید بگریم که شبیه است به زهرا (س)          عمر کوتاه من و گریه ی شبهای درازم

اشک نگذاشت که در آتش فریاد بسوزم           گریه نگذاشت که در سوز دل خود بگدازم

خم ابروی تو محراب نمازم شده امشب            جان گرفتم به کف از بهر قبولی نمازم

همه خوابند و من غمزده بیدار تو هستم            شاهدم این گلوی بسته و این دیده ی بازم

چه شد آن کودک شامی که مرا زخم زبان زد      تا که در پیش نگاهش به وصال تو بنازم

رنگم از دوری روی تو پریده است وگر نه        من نه آنم که به طوفان بلا رنگ ببازم

******

 



نظرات  (۲)

سلام وبلاگتو دیدم خوب بود ولی چرا بازدیدش کمه؟ بیا تو این ثبت نام کن هم بازدید وبلاگتو ببر بالا هم تو گوگل شناخته شو. بیا تو وبلاگم یه لحظه
http://tagged.blogsky.com/1393/03/04/post-123/

من نوحه نور طبق خیلی دوست دارم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی