دانلود مداحی های سید مهدی حسینی

دانلود مداحی های سید مهدی حسینی

سلام

جهت تبادل لینک ابتدا این وب رو با نام «دانلود مداحی های سید مهدی حسینی» لینک کنید و سپس به ما خبر بدید تا وب شما رو لینک کنیم...

۰۱خرداد


مجموعه 15 شعر آیینی به مناسبت شهادت امام موسی کاظم (ع) در ادامه مطلب ...

جهت استفاده ذاکران اهل بیت (ع)



گوشه ی دخمه خلوتی دارد

کوه طورش همین سیه چال است

نمک ِ آخرِ مناجاتش

روضه های شهید گودال است

**

توبه می کرد جای مردم شهر

گریه می کرد جای ما و شما

پسر فاطمه دعا می خواند

نیمه شبها برای ما و شما

**

هردلی عاشق نگاهش شد

خالی از تیره گی و زشتی شد

در کنار ضریح چشمانش

زن بدکاره ای بهشتی شد

**

زن رقاصه را به راه آورد

عارف حق،جدا ز غیرش کرد

پشت آن میله های فولادی

این چنین عاقبت به خیرش کرد

**

با رکوع و سجود فاطمی اش

شیوه ی بند گی به او آموخت

با نگاه پر از محبت خود

حکمت زندگی به او آموخت

**

ساق پایش شکستگی دارد

داد می زد ز درد سجاده

غل و زنجیرها اجازه دهید

در قنوتش به زحمت افتاده

**

درد تا مغز استخوان می رفت

با لب تشنه تا لگد می خورد

رسم این خانواده است انگار

چقدر بی هوا لگد می خورد

**

پروبالش شکسته ای صیاد

این قفس خوب گوشه گیرش کرد

تازیانه نزن، که رفتنی است

دوری از آشیانه پیرش کرد

**

«مرد باشید و روی واژه ی «شرم

مثل آل امیه خط نکشید

!می زنیدش زبان روزه بس است

حرف ناموس را وسط نکشید

**

نزنید آنقدر به پهلویش

یاد غمهای مادرش افتاد

حرف شهر مدینه شد ای وای

باز هم یاد دخترش افتاد

**

شهر بغداد ناجوانمردی

بردی از یاد حُرمت نمکش

خیزران را به یادم آورده

زخم لبهای خشک و پر ترکش

**

حرف از خیزران و زخم لب است

جای طشت طلا فقط خالیست

روضه ی طشت دردسر ساز است

جزء آن روضه های جنجالیست

**

به تمسخر گرفت قرآن را

طعنه زد با کمال بی شرمی

به لب خشک قاری قرآن

چوب می زد برای سرگرمی

 

وحید قاسمی


**********************************


ناگهان خلوت من با زدنی ریخت به هم

مجلس ذکر ِ مرا بد دهنی ریخت به هم

 

رویِ این ساقِ ترک خورده بلندم کردند

استخوانم پس ِ هر پا شدنی ریخت به هم

 

کار من از همه مجذوبِ خدا ساختن است

نظری کرده ام و قلب زنی ریخت به هم

 

دید حساس شدم آمد و دشنامم داد

پسر فاطمه را با سخنی ریخت به هم

 

لعنتی بس که از این موی سرم میگیرد

زلف آشفته به هر آمدنی ریخت به هم

 

کار تشییع مرا لنگه دری عهده گرفت

از غم من دلِ هر سینه زنی ریخت به هم

 

علی اکبر لطیفیان


*******************************


پربسته بود... وقت پریدن توان نداشت

مرغی که بال داشت ولی آسمان نداشت

 

خوکرده بود با غم زندان خود ولی

دیگر توان صبر در آن آشیان نداشت

 

جز آه زخم های دهن باز کرده اش

در چارچوب تنگ قفس همزبان نداشت

 

آنقدر زخمی غل و زنجیر بود که

اندازه ی کشیدن یک آه جان نداشت

 

زیر لگد صداش به جایی نمیرسید

زیر لگد شکست و توان فغان نداشت

 

با تازیانه ساخت که دشنام نشنود

دیگر ولی تحمل زخم زبان نداشت

 

هرچند میزبان تنش تخته پاره شد

هرچند روی پل بدنش سایبان نداشت

 

دیگر تنش اسیر سم اسب ها نشد

دیگر سرش به خانه نیزه مکان نداشت

 

محمد بیابانی

***************************************

حساس ترین آینه را می بردند

بر شانه ی سنگ ها،کجا می بردند؟

 

با اینکه سلیمان زمانت بودی

تابوت تو را غلام ها می بردند

 

تابوت نه، اشتباه گفتم ای وای

با تخته ی پاره ای تو را می بردند

 

با ساق شکسته پیکرت را،ای کاش

پیچیده میان بوریا می بردند

 

از تخته ی در، دست و سرت آویزان

گیسوی تو در باد رها می بردند

 

تا خشک شود نموری پیرهنت

باید بدنت به کربلا می بردند

 

آیینه ی تکه تکه ای بودی که

از قصد،تو را چه با صدا می بردند

 

وحید قاسمی

**************************************


ازهمان روز ازل خاک مرا ، آب  تو را

دست معمار از احسان به هم آمیخته است

 

وشدی باب حوائج ، و شدم سائل تو

دستها را به عبای تو در آویخته است

 

آسمان جای شما بود ، ولی حیف چه شد ...

... آب باران به دل چاه فرو ریخته است ؟

 

من از این واقعه تا روز جزا حیرانم

 

و بنا بود که محراب دعایت بشود

ولی افسوس در این چاه زمینگیر شدی

 

صورتت رنگ عوض کرده ، عذارت نیلی است

چه بلائی به سرت آمده که پیر شدی ؟

 

توهمانی که به جبریل پر و بال دهد

پس چگونه بنویسیم که زنجیر شدی..!؟

 

من تو را بانی جبرئیل امین می دانم

 

چارده سال تو را گوشه زندان دیدم

چارده قرن اگر گریه کنم باز کم است

 

استخوانهات چو گیسوت مجعد شده اند

این هم از همرهی آهن و زنجیر و نـم است

 

و شنیدم بدنت چون پر گل نازک شد

زیر این نازکِ گل ، قامت خورشید خم است

 

در عزایت همه ی عمر رثا می خوانم

 

چه غریبانه روی تخته‌ی در می رفتی

بال و پرهای پرستوئی ات  هر جا می ریخت

 

دهنی یخ زده آن روز جگر ها را سوخت

آتشی تلخ به کام همه دنیا می ریخت

 

پسری آمده بود و ... پدری را می برد...

... اشکها بود که در غصه بابا می ریخت

 

باز  از گریه معصومه ی تو گریانم

 

تا نوشتم در و آتش ، قلم از سینه شکست

عرق خجلت پیشانی دنیا می ریخت

 

گرچه باور نتوان کرد ولی دیده شده ست

رد پای گل نی را که به صحرا می ریخت

 

سال ها در پی این نیزه‌ی سرگردانم

تا مگر لب بگشاید بشود قرآنم

 

یاسر حوتی

***************************************

دوری از شهر و دیارم عزتم را لطمه زد

این جدائی قلب پاک عترتم را لطمه زد

 

با دو دست بسته هم باب الحوائج بوده ام

کی غل و زنجیر فضل و رحمتم را لطمه زد

 

ناله ها ی ممتدم گویای این مطلب شده

بغض سینه اشتیاق صحبتم را لطمه زد

 

تار میبینم ز بس که این حرامی یهود

گاه و بیگاه آمد از ره صورتم را لطمه زد

 

صوت سیلی هم صدا شد با صدای خنده اش

هر دمی آمد سراغم خلوتم را لطمه زد

 

شد شکسته راه رفتن ارث مادر زادیم

ضربه ها را بی هوا زد قدرتم را لطمه زد

 

نام زهرا را نه تنها با طهارت او نبرد

بد دهن بود و دل با غیرتم را لطمه زد

 

داغ من یک سربریدن کمتر از جدم حسین

آخر کار این کفن ها غربتم را لطمه زد

 

پیکر من بین راه زائران کربلا

این سه روزه تا قیامت شوکتم را لطمه زد

 

قاسم نعمتی

************************


کسی بدون دلیل از صدا نمی افتد

لب کلیم ز سوز دعا نمی افتد

 

کریم در غل و زنجیر هم کریم بُود

به دست بسته شده، از عطا نمی افتد

 

اگرچه خاک نشسته به روی لب هایت

عقیق، پا بخورد از بها نمی افتد

 

مگر چه گفته به تو این زبان دراز یهود؟

همیشه از دهنش ناسزا نمی افتد

 

چه آمده به سرت پنجه میکشی بر خاک؟

به هر نفس، لب تو از ندا نمی افتد

 

به سینه ای که لگد خورد پشت در سوگند

بدون درد سر این ساق، جا نمی افتد

 

کسی که در تن او پیرهن شده پاره

به یاد بی کفن کربلا نمی افتد

 

تو گیر یک نفر افتاده ای چنین شده ای

تن تو در گذر گرگ ها نمی افتد

 

پس از سه روز تو را عده ای کفن کردند

سر بریده ی تو زیر پا نمی افتد

 

سنان و شمر به هم با اشاره می گفتند:

مگر که نیزه نخورده ؟ چرا نمی افتد؟

**********************************



به لطف حضرت حق حس معنوی دارم

به شوق خواندن مرثیه مثنوی دارم

شب شهادت و من یاد کاظمین کردم

و اشک مادر سادات را در آوردم

دلا بسوز که معصومه زار و محزون است

دلا بسوز امام زمان دلش خون است

دلا بسوز که در سینه غم شرربار است

دلا بسوز امام رئوف عزادار است

دلا بسوز به سوز دل امام رضا

به روضه ای که شده قاتل امام رضا

یکی دو جرعه غزل مرثیه بنوشید و

به دخترش همگی تسلیت بگویید و

چه خوب تک تک تان اهل فیض و بارانید

به نام نامی آقا به روضه مهمانید

تمام غربت عالم به او حواله شده

اسیر خسته ی کنج سیاهچاله شده

بنای دشمن او ظلم و جور و بیداد است

سیاهچاله نگو قتلگاه بغداد است

به ناله محبس خود را اگر حرم کرده

ز فرط گریه دو چشم ترش ورم کرده

نه بود دختر او تا شود هوادارش

نه بود لقمه ی نانی برای افطارش

در آسمان نگاهش شراره حد میزد

دم غروب کثیفی به او لگد میزد

بلند میشد و از نو دوباره می افتاد

سرش به شانه ی زخمش هماره می افتاد

نگو چرا که قیامش فقط قعود شده

تمام دور و بر گردنش کبود شده

نگو چرا ز لبش خون لخته می ریزد

نگو چرا دو سه روز است برنمیخیزد

نگو چرا بدنش اینقدر ضعیف شده

نگو دگر ز چه رو لاغر و نحیف شده

نگو چرا که ز او جان نیمه جانی هست

نگو چرا که فقط پوست و استخوانی هست

ز روی کینه جراحات او نمک خورده

شبیه مادر خود فاطمه کتک خورده

شبیه مادر خود فاطمه پرش زخم است

شبیه مادر خود فاطمه سرش زخم است

شبیه مادر خود از زمانه دلگیر است

شبیه مادر خود از نفس زدن سیر است

خدا کند ز اسارت رها شود آخر

شبیه فاطمه حاجت روا شود آخر

خدا کند زن بدکاره توبه ای بکند

به یک اشاره ی او باحیا شود آخر

خدا کند که نگهبان بد دهان امشب

به پاس حرمت او بی صدا شود آخر

ملامتی نکنیدم که رسم مداح است

گریز روضه ی او کربلا شود آخر

اگر چه غصه ی تبعید از وطن دارد

به روی شانه ی خود کوهی از محن دارد

اگرچه زیر غل جامعه فتاد از پا

ولی چه خوب که آرایش بدن دارد

چه خوب شد که همان تکه تخت چوبی بود

چه خوب شد که نهایت سری به تن دارد

چه خوب آخر کاری تنش نشد عریان

یکی دو تا که نه چندین عدد کفن دارد

حسین و کرببلا و کفن به یاد آمد

غروب و غارت یک پیرهن به یاد آمد

**************************************


زیر سنگینی زنجیر سرش افتاده
خواست پرواز کند دید پرش افتاده

می شود گفت کجا تکیه به دیوار زده ست
بس که شلاق به جان کمرش افتاده

آدم تشنه عجب سرفه ی خشکی دارد
چقدر لخته ی خون دور و برش افتاده

گریه پیوسته که باشد اثراتی دارد
چند تاری مژه از پلک ترش افتاده

هر کس ایام کهنسالی عصا می خواهد
پسرش نیست ببیند پدرش افتاده

آن که از کودکی اش مورد حرمت بوده ست
سر پیری به چه جایی گذرش افتاده!

به جراحات تنش ربط ندارد اشکش
حتم دارم که به یاد پسرش افتاده

حسین رستمی
*********************************
چشمهایش همه را یاد خدا می انداخت
لرزه بر جان و دل تک تک ما می انداخت

پا برهنه همه بر بُشر شدن محتاجیم
نظری کاش که بر ما، گذرا می انداخت

دست بسته فقط او بود که شد دست به خیر
سکّه نه، ماه به کشکول گدا می انداخت

آن همه زخم به روی بدنش بود ولی
زَهر هم بر جگرش چنگ، جدا می انداخت

چشم خود بست ولی دختر او چشم به راه
روی شانه پسرش شال عزا می انداخت

او پر از درد شد امّا به خداوند او را
روضه ی کوچه و گودال ز پا می انداخت
*****
پیکرش زخم شد امّا سر او دست نخورد
شد خراشیده ولی حنجر او دست نخورد

محسن حنیفی
**********************************

ای هــزاران مـوسیَت از طـور آورده سلام

وی مسیحا برده بر حبل‌المتینت اعتصام

موسـی جعفـر، امـام العـارفین، نـورالهدی

روی قرآن، پشت دین، کهف التُّقی، خیرالانام

گوهر شش‌ بحر نـور استی و بحـر پنج دُر

خــود امـام ابـن امـام ابـن امـام ابن امام

صحن زیبایت همـان صحن امیرالمؤمنین

کـاظمینت کـربلا و مـرقدت بیـت‌الحرام

جان به خاک آستانت فرش چون بال ملک

دل در اطراف حریمت چون کبوتر گِردِ بام

هر دری از صحن زیبایت دو صد باب‌المراد

هـر قـدم از خـاک زوّار تـو یک دارالسلام

با همه ایمان کـه دارم کفـر نعمت کرده‌ام

گر به صحنینت برم از جنّت و فردوس، نام

با تـولاّی تــو از اوّل حیــاتم شـد شروع

از تو گفتم، از تو گویم، تا شود عمرم تمام

کظم غیظت برده از دشمن هزاران‌بار دل

مهربانی‌هـات داده زخــم دل را التیــام

نه به دوزخ کار دارم، نه به محشر، نه بهشت

دوست دارم تا که در این آستان باشم غلام


****************************


زندان رواق روشنی شد غرق نورت

دیوارها نمناک از شرم حضورت

دهلیزها مستند هنگام عبورت

زنجیر تسبیحی به دستان صبورت

این بندها در بند زلف دلپذیرت

موسای دربندی و هارون ها اسیرت

یوسف که ترس از تنگی زندان ندارد

جان جهان است او غم کنعان ندارد

سیمرغ عاشق فکر آب و نان ندارد

زندان توان بستن مردان ندارد

عاشق دلش دریاست، حتی کنج زندان

تصویری از دنیاست، حتی کنج زندان

ای هفت دریا خیره در پهنای صبرت

هفت آسمان یک برکه در دریای صبرت

ای هفت شهر عشق در معنای صبرت

زانو زدند ایوب ها در پای صبرت

آقا! به این حجم بلا عادت ندارم

باید بگویم شاعرم، طاقت ندارم

سنگینی شلاق و آن بازو!... خدایا

زنجیر بر آن قامت دلجو!... خدایا

چنگال زندانبان و آن گیسو! ... خدایا

خون و شکست طاق آن ابرو!... خدایا

هر چند در دستان او جام بلا بود

از تشنگی یکریز یاد کربلا بود

معصومه دلتنگ است چشمانش به راه است

فهمیده‌اند انگار یوسف بی‌گناه است

بر صورتش اما چرا ردی سیاه است

پایان این قصه گمانم اشتباه است

یوسف می‌آید روی تابوت است اما

از اشک یاران دجله مبهوت است اما

موسای ما از طور سینا بی عصا رفت

تخت سلیمان باز با باد صبا رفت

این نوح روی موجی از اشک و دعا رفت

تا پر کشید اول دلش پیش رضا رفت

بی او اگر چه عشق مشکی پوش می‌شد

نور خدا بود او مگر خاموش می‌شد

در بند بود و عالمی دربند اویند

سادات جمله نوری از پیوند اویند

شه زادگان این جا همه فرزند اویند

هر گوشه فرزندان دانشمند اویند

وا می‌کند بر روی ما بن بست‌ها را

باب الحوائج شد بگیرد دست‌ها را

******************************************

آهسته گذارید روی تخته تنش را

تا میخ اذیّت نکند پیرهنش را

اصلاً بگذارید رویِ خاک بماند...

زشت است بیارند غلامان بدنش را

این ساق به هم ریخته کِتمان شدنی نیست

دیدند روی تخته ی در، تا شدنش را

این مرد الهی مگر اولاد ندارد

بردند چرا مثل غریبان بدنش را؟!

این مرد نگهبان که حیا هیچ ندارد

بد نیست بگیرد جلوی آن دهنش را

این هفت کفن، روضه ی گودال حسین است

ای کاش نیارند برایش کفنش را

×××

نه پیرهنی داشت حسین، نه کفنی داشت

مدیون حصیرند مرتب شدنش را

علی اکبر لطیفیان

*************************************************


ترسی از فقر ندارند گدایان کریم

دست خالی نروند از در احسان کریم

 

حاجت خواسته را چند برابر داده است

طیب الله به این لطف دو چندان کریم

 

کاظمینی نشدیم و دلمان هم پر بود

بار بستیم سوی شاه خراسان کریم

 

بی نیاز از همه ام تا که رضا را دارم

به قسم های خداوند، به قرآن کریم

 

طلب رزق نکردیم ز دربار کسی

نان هر سفره حرام است مگر نان کریم

 

هر کسی وقت مناجات ضریحی دارد

دست ما نیز رسیده است به دامان کریم

 

نا امیدم مکنید از کرمش فرض کنید

باز بدکاره ای امشب شده مهمان کریم

 

گر چه خوب است شود شیعه بلا گردانش

سپر درد و بلای همه شد جان کریم

 

ظاهرش «فقر» ولی باطن او عین «غنا»ست

ترسی از فقر ندارند گدایان کریم

×××

مثل یک تکه عبا روی زمین است تنش

آن قدر حال ندارد که نیفتد بدنش

 

جا به جا گر نشود سلسله، بد می چسبد

آن چنانی که محال است دگر وا شدنش

 

نفسش وقت مناجات چه اعجازی داشت

زن بدکاره به یک باره عوض شد سخنش

 

آه! مانند گلیمی چقدر پا خورده

بی سبب نیست اگر پاره شده پیرهنش

 

از کلیم اللَّهی حضرت ما کم نشود

گر چه هر دفعه بیاید بزند بر دهنش

 

به رگ غیرت این مرد فقط دست مزن

بعد از آن هر چه که خواهی بزنی اش، بزنش

 

بستنش نیز برایش به خدا فایده داشت

مدد سلسله ها بود نمی ریخت تنش

 

با چنین وضع کفن کردن او پس سخت است

آه، آه، از پسرش، آه، ز وقت کفنش

×××

آه! هر چند غل جامعه بر پیکر داشت

بر تنش باغ گل لاله و نیلوفر داشت

 

مثل گودال دچار کمیِ جا شده بود

فرقش این بود فقط سایه ی بالا سر داشت

 

زحمت چکمه ی سنگین کسی را نکشید

یعنی پامال نشد تا نفس آخر داشت

 

لطف زنجیر همین بود که عریان نشود

هر چه هم بود ولی پیرهنی در بر داشت

 

دختری داشت ولی روسری اش دست نخورد

دختری داشت ولی دختر او معجر داشت

 

یک نفر کشته شد و هفت کفن آوردند

پاره هم می شد اگر، یک کفن دیگر داشت

×××

السلام ای بدن بی کفن کربلا

سوره ی یوسف بی پیرهن کربلا

علی اکبر لطیفیان




نظرات  (۱)

۰۱ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۲۲ شهید سید ابوالقاسم موسوی دامغانی
سلام دوست عزیز
از پوستر موزائیکی و تایپوگرافی با موضوع شهید موسوی دامغانی دیدن فرمایید.
شرکت در طرح بی‌نهایت صلوات جهت سلامتی حضرت حجت بن الحسن سلام الله علیه و شادی ارواح مطهر شهداء نیز فراموش نشود!
http://smd1364.blog.ir
یا حق یا علی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی